«نصفالنهار خون» رمانی است با ریتم آهنگین و شبیه به زبان کتاب مقدس و با شخصیتپردازیهای پیچیده و خاص. از پسرکی که در نوجوانی همانند خالق قصهاش از خانه میگریزد و تا آخر داستان که مردی چهل و پنجساله شده، حتی نامش برای خواننده فاش نمیشود تا سارقی اسبدزد با صورت داغخورده و گوشهای بُریده و یک تبهکار تبعیدی که رشتهای از گوشهای بُریدهی مقتولانش را به گردن آویخته.
از دیوید براونِ باجسارت و دیوانگیِ منحصربهفردش تا کشیش سابق، تابین، که زین و تپانچه را به ردا و کتاب ترجیح داده است و درخشانتر و ترسناکتر از همه قاضی هولدن؛ تبهکاری دانشمند با حدود 215 سانتیمتر قد و بدون کوچکترین اثری از مو در سراسر بدن، ولو مژه یا ابرو. هیولایی رنگپریده با مهارتی فوقبشری در هر کار. حقوقدانی که ویولن مینوازد، شکار میکند، با هر دو دست مینویسد، نقاشی میکشد و طرح میزند و از فقه، روانشناسی، الاهیات، نجوم، زمینشناسی و شیمی سر درمیآورد و به چندین زبان تکلم میکند و از قضا دستی هم در باستانشناسی دارد. این قاضیْ پیشوای معنوی شورشیان گلانتون است؛ گانگسترهایی که تحت فرماندهی جان جوئل گلانتون در نواحی مرزی در سالهای پس از جنگِ مکزیک میتازند و خون میریزند و از طرف فرمانداران ایالتهای شمالی مکزیک برای کُشتن سرخپوستهای مخالف و کَندن پوست سر آنها استخدام شدهاند. قاضی هولدن، نظریهپرداز محترم و محبوب این گروه خشن است.
با نامیرایی شیطانگونه یا شاید خداگونهاش که گذر عمر تغییری در ظاهرش ایجاد نمیکند، رسالت هستی و فلسفهی جنگ را برای همرزمانش تبیین میکند و به بهترین نحو آنها را برای ادامهی کار میشوراند. هارولد بلوم قاضی را مهیبترین کاراکتر کل ادبیات امریکا و نصفالنهار خون را استوارترین اثر داستانی در میان آثار نویسندگان زنده برمیشمارد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.