رمان با روایتی ساده آغاز میشود. قصهی سیمای یک زن میانِ مردان و البته زنان. زنی که در یک شرکت منشی است اما در گوشهای از گالری کوچکِ همسرش شمع و عود و فرشتههای باسمهای میفروشد و در رویای داشتن یک کارگاه تولیدی سفال است تا خردهریز بسازد و بفروشد به مردم.
زن گذشتهی خود را پنهان کرده و از سویی آدمهایی را میشناسد که در نوع خود خاص هستند. او جاهطلب است و قدرت خواه، و ناگهان میفهمد باردار شده…
حالا وقتِ آن است که گذشتهی شگفتش خود را به رخ بکشد و او شوکه شود از حضورِ این جنین و قصه تازه آغاز میشود… روایتهایی پر از غافلگیری از نفرت و عشق که تصویرِ کلیشهای و مرسوم زنی میان زنان و مردان را بر هم میزند. رمانی که تلاش میکند نشان دهد چگونه دیگران میتوانند جهنم باشند و چگونه بدنِ قهرمان میتواند علیه خودش رفتار کند. و این میان یک گوزن وجود دارد که با شاخهای بلندش گذشته را نبش کرده و مخاطب را با زمانی پنهان شده مواجه میکند…
بخشی از کتاب:
«صدای بابا نمیآید. گوزن انگار دارد چیزی را فشار میدهد به دیوار. جست میزند و سرش را بالا میگیرد. پیکر خونآلود بابا به شاخهای گوزن گیر کرده است. گوزن بلند میشود و هیکل لاغر و خونآلود بابا را دور سرش میچرخاند و پرت میکند به تنها اتاقمان که من در آن پناه گرفتهام. خودم را سریع کنار میکشم. جنازهی بابا محکم به در برخورد میکند و پرت میشود وسط اتاق. سایهی گوزن را جلوِ در میبینم که در تاریکروشن اتاق نگاهم میکند. از برقِ چشمهایش میترسم…»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.