زنده ها یا می میرند یا به سفر می روند، مرده ها اما مدام می آیند.
قبلا فکر می کردم مرگ و زندگی، دو دنیای جدا از هم اند با مرزهای مشخص. اما حالا در می یابیم که در هم تنیده اند، یکدیگر را کامل می کنند و آن یکی جام این یکی را پر می کند.
سنان انطون در این رمان از دل جنگ ها و اشغال ها، اعدام و کشتارها، به تبعید رفته ها و از تبعید بازگشته ها، نشستن مردی در غسالخانه را روایت می کند که عشق و امید و اطمینان از جهانش رخت بربسته! مردی که باید هر روز برمیخاست و به این فکر می کرد که چرا فیثاغورث گفته: «در سنگ موسیقی وجود دارد.»
مجبور است تن بی شمار مردگانی را بشوید که گویی همه از سر کینه توزی تاریخ مرده اند. علاوه بر همه ی این، این کتاب روایت ناپدیدشدگان هم هست؛ آن ها که صبح از خانه بیرون رفته و قول داده اند زود برگردند ولی نه زنده که حتی تن بی جانشان نیز به خانه بازنگشته است و همه ی آن ها کابوس ابدی بازماندگانند، آن ها که دوستشان می داشتند و خواهند داشت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.