“دختر قصهی ما هر شب درارو میبست ازبسکه خسته میشد کنار در مینشست بعدش میرفت تو خونه کنار مادربزرگ قصه میگفت مادرش از دیو و بره و گرگ اما یه شب که بارون از آسمون میبارید واموند در هفتمی نمکی اون رو ندید
شب که رسید صدایی میون خونه پیچید یه دیو زشت و سیاه اومد تو خونه خندید بود نمکی غرق خواب دیوه برش داشت و برد صبح که رسید پیر زن از غم اون داشت میمرد میگفت: ننه کجایی؟ دخترک عزیزم از دوری تو دارم حسابی اشک میریزم این درو بستی دختر اون درو بستی دختر واموند یکی واسه دیو دلمو شکستی دختر”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.