معرفی، زندگی و کارنامه بیژن نجدی
در اولین ساعات روز چهارم شهریور ماه ۱۳۷۶ ، بیژن نجدی شاعر و نویسنده جهان را بدرود گفت. بیژن نجدی در سال ۱۳۲۰ شمسی ، پای بر این جهان نهاده بود.
بیژن نجدی تابستان چهار سالگیاش را از پس گرد و غبار کوچه های خاکی گنبد قابوس و عطر یاسهایی که به دامان مادر ریخته بود به یاد میآورد و نمیدانست که تیسمار ارفع نامی هم هست که میتواند فرمان تیرباران افسرانی را بدهد که یکی از آنان ستوان حسن نجدی بود نظامی جوانی که حتی گور او را بر همسر و خانواده اش نشان نداند.
ژاندارمها به جیپ فرماندهی افسرها آن قدر شلیک کرده بودند که خون از اتاقک جیپ بیرون زده و روی خاک سرد میشد. آن قدر شلیک کرده بودند که کشته شدگان را از روی قد و ستاره روی شانههایشان توانستند بشناسند.
خبر در شهر پیچید و بیژن نجدیِ کوچک همچنان در کوچههای کودکیاش میدوید تا به در چوبی خانهای رسید که مادر با قامتی در هم پیچیده بر آستانهاش فرو افتاده بود پس بیدرنگ دستان کوچک و عرق کردهاش را گشود و یاس ها را بر دامن مادر افشاند.
سالهای غمبار ننوشتن از پی هم گذشت. در سال ۱۳۳۹ و روزگار دانشجویی ، او همچنان به ریاضیات عشق میورزید بیآنکه از ادبیات غافل بماند.
نخستین داستانها و شعرهایی را نوشت و به کناری نهاد که گاه وسوسه چاپ آنها در جانش میدوید. اما بیژن نجدی صبورانه در جستجوی زبانی بود که بتواند آنچه را می اندیشد بر کاغذ نقش زند.
این گونه بود که بیژن نجدی شب سهراب کشان را نوشت که در «چیستا» چاپ شد و پس از آن چند داستان دیگر او در «کادح» که با تلاش محمد تقی صالح پور در رشت منتشر میشد درآمد و بر دلها نشست.
به توصیه «شمس لنگرودی» دل به دریا زد و ده داستان را در یک مجموعه با نام یوزپلنگانی که با من دویده اند به چاپ سپرد که با انتشار آن ، نوع نگرش و توصیفهای ویژه او که به هر بیجانی، جان میبخشید با استقبال جامعه ادبی و کتاب خوانان مواجه شد و از سوی هیئت داوران مجله گردون به عنوان بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۷۳ شناخته شد.
جهت مشاهده و خرید آثار بیژن نجدی اینجا را کلیک کنید.
انتخاب کتاب او نه تنها مغرورش نکرد بلکه به وسواس او در نوشتن افزود به گونهای که کمتر نوشتهای از کارهایش او را راضی میکرد و همین سبب شد که پس از انتشار یوز پلنگانی که با من دویده اند تنها یک داستان در کادح و چند شعر از او در نشریات دیگر چاپ شود.
بیژن نجدی قبل از آنکه شاعر و نویسنده باشد انسانی بود والا. او به هستی عشق میورزید بیآنکه از مرگ هراسی به دل راه دهد چرا که تصویر قامت خون آلود پدر در ضمیر او نقش بسته بود و شاید به همین دلیل است که در اکثر داستانهای مجموعه یوزپلنگانی که با من دویده اند فضای مرگ جاری است.
ساخت مدرن داستانها و توصیفات خاص آثار او با ممارست پدید آمده و کلمه به کلمه به اندوه حلقههایی از اشک در چشم نوشته شدهاند.
بیژن نجدی ، آنچنان در هستی و زیباییها غرق بود که از خود غافل شد و اصرار همسر و پند دوستان نزدیک را برای مراجعه به پزشک و کشف راز دردهای گاه و بیگاه را جدی نگرفت. شاید او خود از این راز آگاه بود و نمیخواست دلی را بیازارد.
بیژن نجدی در چهارم شهریور ۱۳۷۶ به دلیل بیماری سرطان ریه درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار شیخ زاهد گیلانی قرار دارد.
«دو روز بعد شب بود، ستارهها به زمین نزدیکتر بودند. قویی در استخری دور دست مرده بود و کسی آن را در یک کیسه حمل میکرد.
قوی توی کیسه نایلونی نمیدانست که مرده است و استخر نمیدانست که یکی از قوها دیگر نیست…»
(از متن یوزپلنگانی که با من دویده اند)
حتی اگر ماهم نباشیم این کولی ، این زمین خواهد گشت.
یاسها عطر خواهند افشاند
و دختران از چشمههای کنار ده ، سبوهایشان را پر از آب خواهند کرد.
حتی اگر ما نباشیم …..
بیژن نجدی زود از دست رفت و حیف شد. اگر ده سال دیگر میماند، توان او در خلق داستان های کوتاه با بافت و ساخت درست و منطقی و ایجاز سعدیوار دهها داستان چون «مانیکور» پدید میآورد در چهار صفحه و چهار خط (به قطع رقعی). گنجینهای میساخت با نثری که در آن عیب میتوان یافت ولی ویرایشش نمیتوان کرد.
خوب که دقیق شوی، تازه حس میکنی قلم رها میکرده است تا بجوشد و با همان شور الهام به روی کاغذ بریزد، شوری که برای او زبانی کاریکلماتوری، بیذرهای لودگی و مضحکه و نثری صمیمی به همراه می آورد و با جرات به کارشان میبرد.
مضامین اکثر قریب به اتفاق داستانهای بیژن نجدی بدیع و خواندنی است. نجدی تازه در آغاز پرآوازگی بود. سر برآوردن از بین این همه نویسنده قد و نیم قد، در کشوری که ادبیات داستانیاش در هزار، نه هزار و پانصد نسخه به چاپ میرسد زمانبر است. حالا تازه ماه بیژن نجدی با هلال باریکی نمایان شده است و سرانجام به بدر کامل خواهد رسید؛
آثار بیژن نجدی یک مجموعه شعر با نام واقعیت رویای من است و سه مجموعه داستان کوتاه با نام یوزپلنگانی که با من دویده اند ، دوباره از همان خیابان ها و داستان های ناتمام هستند.
در ادامه شعری از بیژن نجدی را بخوانیم :
” صدای تیغ “
مادرم خیلی از تاریکی میترسید
دخترعموی من از تیغ .
اسمش منیژه بود
شبی یک تیغ را تا صورتش بُردم
گفتم : ” بگو منیژه خر است “
هم گریست-هم گفت :
” منیژه ، هِه … هه… خره “
ـــــــــــــ
پدرم میگفت :
” من از هیچ چیز نمیترسم “
دروغ میگفت بهخدا
روزی طشت رخت از دستهای مادرم افتاد
بر پلههای آن همه کاشی تا حیاط ِ آنهمه سنگ
و شعله از کبریت تا سیگار
با انگشتان پدر میلرزید
ـــــــــ
خدا رفتگان شما را بیامرزد
پدرم را، مادرم را، هم
این روزها منیژه کجاست؟ نمیدانم
اما من میدانم که میترسم
از تاریکی مثل تیغ
از صدای افتادن طشت تا زلزلهی منجیل
از زلزلهی منجیل تا جنگ خلیج فارس.
« بیژن نجدی »