این رمان به ظاهر ساده است . و این را کامو به شدت احساس کرده است : یک «اضطراب» در تمام طول کتاب وجود دارد،حتی در لحظاتی که احساس می شود همه چیز دارد راحت می گذرد ، خواننده کنجکاو می شود و وادار می شود در مورد تردید هایش از خود سوال کند . انگار نویسنده خواسته است به او یادآوری کند که در این جا چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف شود.
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم… درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند.»
_ از کتاب متن_
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.