کاسه ی صبر تدروس داشت لبریز می شد. همگی حق داشتند. او اعتنایی به درخواست شان نکرده بود… کم کاری کرده بود… گذاشته بود مار در تصورات مردمش حق به جانب باشد… البته نه به این دلیل که لم داده و مشغول خوش گذرانی بود. از وقتی به این قصر قدم گذاشته بود، تلاشش را کرده بود تا تصمیم هایی درست بگیرد. از جمله تشویق مردمش به بخشیدن مادرش و لنسلات در مراسم تاج گذاری… اولویت قرار دادن مشکلات کملات به مسائل مربوط به قلمروهای دیگر… ماندن در پشت صحنه و خدمت به قلمروش و فرستادن آگاتا به جنگل… حتی شب گذشته هم حتم داشت که بهترین تصمیم را گرفته. به نصیحت مرلین و دووی عمل کرد. با مشاورها دیدار کرد تا شاید به جواب سوال هایش دست پیدا کند. دقیقا کاری را انجام داد که یک پادشاه می کند! ولی همه ی این اقدام ها به سمت تله هدایتش کرده بودند: دامی که چیزی نمانده بود شاهدخت و دوستانش را به کشتن بدهد و او را بزدل جلوه دهد.
در تمام عمرش تصوری که از پادشاه شدن داشت، انجام کارهای خوب بود.
ولی الان که پادشاه بود، خوبی او را به سمت بیراهه می کشاند…
_از متن کتاب_
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.