کتاب سریر شیشهای – جلد 4 – ملکه سایهها
چیزی درون تاریکی منتظر بود. موجودی باستانی و بی رحم در سایه ها می خرامید و ذهنش را زیر تازیانه گرفته بود. موجودی که به جهان او تعلق نداشت و به این دنیا آورده شده بود تا وجودش را با سرمای باستای خود پر کند. در اطراف ذهنش هنوز حصاری وجود داشت که به موجود اجازه ی ورود نمی داد، اما هربار که او به حصار نزدیک می شد یا قدرتش را بر آن می آموزد، حصار ضعیف تر می شد. دیگر نمی توانست نام خودش را به یاد بیاورد و…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.