در آن روزگاران قدیم، شهری بود که همیشه تاریک بود. مردم سینه به سینه از بزرگترها شنیده بودند که یک روز صبح که مردم از خواب بیدار می شوند، هر چه منتظر می مانند، نه خورشید می آید و نه روز می شود. نسلهای بعد دیگر نه معنی خورشید را می فهمیدند و نه معنی روز را و پیران شهر هم نمی توانستند به پرسشهای آنها درباره خورشید و روشنایی و روز پاسخ گویند. تنها می دانستند که پاسخ همه آنها در شکستن طلسمی است که در کوه سیاه قرار دارد.
یک روز، کاوه آهنگر در دکان خودش در میان آهن پاره ها نقشه طلسم را یافت و نوشته های آن را برای پسرش و دوستان او خواند. آنها پس از آگاهی از راز طلسم، با یکدیگر پیمان بستند که به کوه سیاه بروند و طلسم را بشکنند. به این ترتیب، سفر پرماجرای آنان آغاز گشت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.