فرمانده و سربازانش چندین روز راه پیموده و اکنون در نزدیکی شهر آماده ی جنگ بودند. فرمانده توپچی اش را صدا زد و پرسید: «توپ آماده ی شلیک است؟»
توپچی جواب داد:«بله قربان!»
« شهر را نشانه گرفته است؟»
توپچی پاسخ داد:«بله قربان!»
فرمانده گفت:«خوب است… هر وقت فرمان دادم، شلیک کنید.»
توپچی گفت: « چشم قربان!» و از آنجا دور شد.
اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که توپچی برگشت: «قربان ما نمی توانیم توپ را شلیک کنیم»
فرمانده پرسید:«چرا؟»
«قربان چون نمی توانیم داخلش گلوله بگذاریم.» و …
(از متن کتاب)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.