وایولت همیشه تنها و ساکت بود.
او دلش برای خانه شان تنگ شده بود.
روزی از روزها، یک کاغذ قرمز آب نبات جلوی پایش افتاد.
وایولت آن را برداشت و گذاشت توی کوله پشتی اش.
هنوز هم شهر پُر بود از کاغذهای رنگی رنگی.
تازه، کلی هم برگ های خوش رنگ اینجا و آنجا پخش و پلا بود.
با این همه رنگ قرار بود چه معجزه ای اتفاق بیفتد؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.