در بخشی از سرمقالهی این شماره میخوانیم:
من مستعد اعتیاد نیستم، تقریبا به هیچچیزی در زندگی معتاد نشدهام، پدرم هم همینطور و پدربزرگم هم. میگویند اعتیاد ژن میخواهد که من ندارم، همیشه از چیزهای خوب ژنش به من نرسیده. من معتاد نشدهام هیچوقت با اینکه در محیطش هم بودهام و یکی دو نفر از دوستان نزدیکم بر اثر سوءمصرف مردهاند. اعتیاد برای من یکجور واحد کلمهای است، یک دسته کلمات بسیار تکرارشونده در باب موضوعی که هر بار تکرارش فهم بیشتری حاصل نمیکند. اعتیاد برای من نفهمیدنی است و احتمالا برای خیلی از شما هم که بنا بر اتفاق و شانس و محیط زندگی درگیرش نشدهاید. اما برای معتادها ماجرا جور دیگری است. آنها زندگیشان را سر همینچیزها دادهاند.
دایی بزرگ من معتاد است، سالها است که معتاد است، از کارش اخراج شد و زنش طلاق گرفت و بچههاش همه بدسرنوشت زندگی میکنند. مادرم دلش برایش سوخت و بردش برای هزارمینبار ترکش داد و در باغمان برایش یکجایی ساخت که اقامت کند و برای خودش یک چیزهایی بکارد و خرج زندگیاش را از فروش همان صیفی و سبزیای که میکارد دربیاورد. بعد از مدتی داییام زنگ زد که برق قطع است و آب قطع شده و نمیتواند دیگر اینطوری در عسرت و بدبختی زندگی کند، بعد تلفن را قطع کرد و هرچه مادرم پیگیرش شد پیدایش نکرد. وقتی پدر و مادرم رفتند سراغ باغ دیدند کنتور برق نیست و پمپ آب نیست و داییام هم نیست و درهای اتاقها نیست و پایههای چراغ وسط باغ نیست. بعد معلوم شد که خرد خرد همهچیز را برده فروخته و خرج مواد کرده و وقتی دیگر چیزی فروختنی نمانده تلفن زده و قهر کرده. مادرم همچنان میگوید کمکاری کرده و باید زودتر به داد داییام میرسید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.