وقتی ماما و پاپا جوان بودند و تازه عاشق هم شده بودند، این خانه را در نورث وودز کول تاپ ساختند. دلشان خانه ی کوچکی می خواست؛ لانه ای دور از چشم دنیا. حتی وقتی آسمان سیاه می شد، حتی وقتی غبار دره ی بادخیز و همه ی شهرهای پایین و بالای کوه را می پوشاند، باز می توانستند ستاره ها را ببینند.
حالا از آسمان فقط غبار مانده. درخت های بلند پر از حباب غباری شده اند و تنها نوری که داریم از آتشی می آید که همیشه توی اجاق ترق تروق می کند. ولی من فکر می کنم از عشقی که به یکدیگر می ورزیم هم نور می تابد. می دانم همین که پیش خانوادهام برمی گردم، احساس گرما می کنم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.