چیز غریبی است که در شهری به وسعت ملبورن دو نفر که در دوران دانشجویی قدر پنج سال کموبیش مثل خواهر و برادر کنار هم زندگی کردهاند، حتی بدون خداحافظی، هرکدام راهش را بکشد و برود طرفی پی زندگی و کاروبارش، بعد هر روز هم بیخ گوش هم بروند و بیایند و باهم رودررو نشوند. هر دو ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بودند، در کاری زمین خورده و رفته بودند سراغ کار دیگری، در مکانهای عمومی لبی تر کرده و رقصیده بودند، از سوپرمارکتها مواد خوراکی خریده و در پمپبنزینها بنزین زده بودند، اخبار این قتل و آن قتل را در این روزنامه و آن روزنامه خوانده بودند. هر دو در سرمای سر صبح لرزشان گرفته بود و بااینحال هیچوقت سر راه هم قرار نگرفته بودند. هجده یا شاید هم بیست سالی گذشته بود! عجیب نیست؟!
در زبان انگلیسی چهار رمان کوتاه فوقالعاده داریم. این چهار اثر به ترتیب زمانی از این قرارند: سرباز خوب فورد مادوکس فورد، گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد، خورشید همچنان میدمد همینگوی و باخ برای بچهها به قلم گارنر.
(دان اندرسون)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.