درست در میانهٔ قرن بیستم است که عشق ماریا کاسارس و آلبر کامو به اوج میرسد. کمابیش هر روز آفتاب نامیرای الجزیره آسمان ابری پاریس را میشکافد و بر بالکن آپارتمان در میدان سنمیشل میتابد. در روزهای سال 1950 ماریا ــ این تبعیدیِ ابدی ــ سرانجام میهنِ واپسینش را مییابد: دستها و واژههای آلبر. نه تبعید، نه اقامت اجباری، نه مرگ عزیزان، نه «کوههایی که در فاصله سردند» جلودار تابش این خورشیدهای دوگانه بر همدیگر نمیشوند و راه هر دو در این سال بهرغم همهٔ مصائب به یگانگی میانجامد.
ماریا خود را اسپانیای ویران تصور میکند و از آلبر ــ این الجزیرهٔ روح ــ میخواهد که بیاید و احیایش کند، و آلبر الجزیره را، آفتاب و نوشتن و جنوب را، سراسر در چشمهای ماریا بازمییابد. از همین روزهاست که دیگر نه دور از هم نه نزدیکِ هم، که در درون یکدیگر آشیان میکنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.