«مهم نیست چقدر دست و پا بزنیم، چون به هر حال رو به ناپدیدشدن میرویم، آه، فرزندم، تو هرگز مرا نجات نخواهی داد. تو هرگز چیزی که من میخواستم باشم نخواهی شد. هرگز مرا چنانکه نیاز دارم دوست نخواهی داشت. هرگز خودم را به من پس نخواهی داد. با این همه، من تو را میبخشم. تا مدتها این را نمیفهمی، راوی کوچک من! تو این را نمیفهمی، اما من مدتهاست که تو را بخشیدهام.»
دن شاون قصهی زنها و مردها و بچههایی را تعریف میکند که ماندهاند کدام تصمیم، کدام انتخاب و کدام حادثه آنها را به جایی که هستند کشانده است. از خانوادههایی میگوید که خود را میان رنجهای این دنیای آشفتهی مدرن «گمشده» یافتهاند و به حکم غریزه میکوشند همچنان با هم بمانند. آنچه این آدمها پشت سرگذاشتهاند معمولاً سیاه است، زمان حال به خاکستری میزند و آینده، مثل توفانی در راه، نحس و دهشتزاست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.