در پانزده روز اول، پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر به دیدن او بکنند و اغلب میشنید که از پشتکار خواهرش تمجید میکردند؛ در صورتی که سابق بر این از او دلخور بودند و او را دختر بیمصرفی میدانستند. حالا اغلب اتفاق میافتاد که پدر و مادر دم اتاق گره گوار انتظار میکشیدند که دخترشان اتاق را پاک بکند و در موقع خروج به دقت نقل بکند که اتاق در چه وضعی بوده و گره گوار چه چیزی را خورده بوده و این دفعه چه کار تازهای کرده؛ به علاوه از او میپرسیدند آیا در حالش بهبودی حاصل شده است یا نه.
به محض اینکه وارد اتاق شد در بسته شد و کلید دوبار دور خودش گردید. صدای آن به قدری شدید و ناگهانی بود که پاهایش را تا کرد. خواهرش بود که آنقدر عجله داشت؛ زیرا به اولین لحظه بلند شده بود تا آماده باشد و درست به موقع به قدری چابک به طرف در پریده بود که صدای پایش را هم نشنید. هنگامی که کلید را در قفل میچرخانید به پدر و مادرش گفت :«آه بالاخره…!» گره گوار سامسا در تاریکی دور خودش نگاه کرد و پرسید :«خوب، حالا؟» به زودی پی برد که نمیتواند بجنبد تعجبی نکرد؛ زیرا بیشتر تعجب داشت که تاکنون روی پاهای به این نازکی توانسته بود حرکت بکند. به علاوه یک نوع آسایش نسبی به او دست داد. دردهایی در بدنش حس میکرد؛ اما به نظرش آمد که این دردها فروکش کرده و بالاخره به کلی مرتفع خواهد شد. تقریبا نه از سیب گندیدهای که در پشتش فرو رفته بود و نه از ورم اطراف آن که رویش را غبار نرمی پوشانیده بود، درد نمیکشید. با شفقت حزن انگیزی دوباره به فکر خانوادهاش افتاد. میبایستی که رفته باشد خودش هم میدانست و اگر این کار ممکن میشد عقیده خودش در این موضوع ثابتتر از عقیده خواهرش بود.
_ از متن کتاب _
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.